به تو و عشق تو ایمان دارم هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق |
|||||||||||||||||
شنبه 27 مهر 1392برچسب:, :: 11:32 قبل از ظهر :: نويسنده : مبینا
صبح با بدبختی از خوا بیدار شدم .کتابامو ورداشتم غذامو گذاشتم تو کیفم آماده شدم ساعت هفت ونیم درومدم ساعت 8 دانشگاه بودم که کلاس تشکیل نشد از ی طرف خوب بود چون هیچی نخونده بودم از یه طرفم ضد حال خوردم چون از خواب ناز پاشدم.دیگه با بچه ها کلاسو تعطیل کردیم .داشتیم برمیگشتیم که تو حیاط دانشگاه چشمم به یه گل قشنگ افتاد تصمیم گرفتم بکنمش برا اقایی.با هزار بدبختی کندمش و رفتم از عابر دانشگاه پول بگیرم خراب بود گل و دفترم جا موند تو عابربانک .اصن متوجه نشده بودم از بس که ذهنم درگیر اقایی جونه بی معرفتمه.با سرویس دانشگاه اومدم تا سر ایستگاه بعد فهمیدم که بعععععله پول باهام نیست حال نداشتم بگردم عابر بانک پیدا کنم این شد که تصمیم گرفتم زنگ بزنم به اقایی جونم بیاد دنبالم اونم که از خدا خواسته زودی از سر کار پا شد اومد دنبالم بعدش با هم رفتیم دوباره دانشگاه که گل و دفترو پیدا کنم که نامردا برده بودن.دیگه بیخیالش شدم باهم رفتیم دور دور کردیم بیسکویت خریدیم.بنزین زدیم.بعدم که چون من دوباره کلاس داشتم منو رسوند دانشگاه و رفت.ولی باز کلاس تشکیل نشد.دیگه کلی خوشحال شدم.برگشتم خونه .بعداظهرم با اقایی قرار دارم برا خرید حلقه هامون.ایشالا که خوشبخت بشیم اقایی جون دوستدارم انقد که هر لحظه بی قرارتم.هررو.ز که میگذره بیشتر عاشقت میشم خداجونم تو که همیشه حوامو داری و واسم سنگ تموم گذاشتی اینبارم کمکم کن
نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ مبینا هستم متولد 20بهمن71وسلطان قلبم هادی متولد7فروردین 67.از روزی که دیدیم همو دلامون لرزید.با تمام وجود دوسش دارم چون همه جوره عشقشو بهم ثابت کرده.اونم منو دوس داره و تصمیم دارم روزمرگیهامونو بنویسم اینجا آخرین مطالب پيوندها
تبادل لینک
هوشمند نويسندگان
|
|||||||||||||||||
|